ترنم گیسوان تو
و تمنای بازوان من
پرسیدم
دلت را کجا جا نهاده ای
به خویش که امدم
نه سفره ای بود
نه اوازی در حکایت دشت
تنها
مرغی از کناره ی باران می گذشت
یه داستان قدیمی که توش یه دختری هست که همیشه منتظره . حالا چه اهمیتی داره که داستان رو کی نوشته . اصلا فرض کن این داستان ، داستان خود منه . مهم اینه که دختر همیشه منتظر داستان ، حتا موقع خواب به موهاش روبان های رنگی رنگی می بست و بهترین عطرشو به خودش می زد . همیشه خدا هم به امید اومدن قهرمان داستان لای پنجرشو باز می ذاشت و خودشو جمع می کرد یه گوشه تخت . که وقتی اون ، خسته و غم گین از راه برسه از بوی خوش عطر مست بشه و تو تخت یه نفره ی دختر جا بگیره .
می دونی ، اخر همه ی قصه ها که خوب نیست . اگه یه شب ناغافلی یه لولوی بد ازپنجره نیمه باز بیاد تو ......
عبورم ده
اهستـــه
بی ان که
نشانی از حادثه ی صبح گفته باشی .
چمران شلوغ بود . من سرم رو به پشتی ماشین تکیه داده بودم و از پشت شیشه های قهوه ای عینکم زل زده بودم به فلش سفید تابلوی سبز رنگ روبروم که سمت فرودگاه رو نشون می داد .
روزی که قرار باشه بیایی ، بیایی و برای همیشه پیش من بمونی ، من یه ماشین گل می زنم و می ام استقبالت و از فرودگاه می برمت یه جای خوب . یه جایی که همه ی سختی های گذشتتو با یه داد از سینه ات بریزی بیرون .
در حیرت تو می سوختم
انگار می دانستم
چیزی ان سوی تو
نگاه لرزان مرا خوانده است
اگر نگفتمت
صدایم
پشت ابهام رنگ ها جا مانده بود .
صدای من هفت رنگ داره ، رنگ شادی ، رنگ غم ، شیطونی ، مهربونی ، بدجنسی ، جسارت و رنگ یه درد کهنه و مبهم . اما صدای تو فقط دو رنگ داره ، رنگ اندوه و رنگ یه مهربونی عمیق . کاشکی اون رنگ اولیه هم بره . کاشکی فقط مهربونی باشه . فقط مهربونی . مثل صدای یک رنگ من وقتی با تو حرف می زنم .
همیشه
در پیچ و تاب خود که گم می شوی
من هم
ناگهان
شاعر می شوم .
اهای با شمام . همه ی اونایی که همو دوست دارین . تا می تونین واسه ی همدیگه دونقطه یه خط تیره و بعدش هم یه ستاره ی کوچولوی قشنگ بفرستین .
اه
چه قفلی باید باشد اعتماد تو
مرا که گریزی جز رفتن نیست
و چه پاسخی باید باشم من
تلخ
تلخ
تلخ
که به نیابت نامت زنده ام
نترس عزیزم . من شجاعم . تازه از هیولاهایی که با دود سیگارت ساختی هم نمی ترسم . اینقدر هم شجاعم که می تونم همه ی خوابای کج و بد تو رو تعبیر خوب کنم و برات بنویسم هزار بار می بوسمت .
فقط یه چیزی هست ، اگه تو ترسو باشی .....
و تو
هرگز در باور شبانه ات
مرغی دیده ای
که از گریز بازوان
و پر پریدن هراسیده باشد
درست مثل دلی
که از برابرت می گریزد
تا هزار لیلی سرگردان
به اعتبار نامت
حجله درشکنند
و پرچین های کوتاه بوسه از لبان شکوفه
برگیرند.
می دونی ، یاد دهخدا بودم . یاد اون خوابی که توی تبعید دید . خواب اون دوستش که توی به گلوله بستن مجلس کشته شد . که با یه لباس سفید به خواب دهخدا اومد و بهش گفت : چرا نگفتی که او جوان افتاد ....
و یاد اون شعر دهخدا . یاد ار ، ز شمع مرده یاد ار .....
هیجده تیر بود . کیه که یادش نباشه .
ومن
از شب با تو نزدیک ترم
حادثه ای که
در کلام نیلوفر و زلف باد
هزار بار با تو گفته ام .
پ.ن:شعرها از ایرج صف شکن است .