در انتهای هر سفر
در ایینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم .
این خاک تیره ی این زمین پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه اسمان
سر پوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در اخرین سفر
در ایینه به جز دو بی کرانه کران
به جز زمین و اسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام کجا ؟
ندیده ای مرا ؟
بالاخره تردیدها رفت . همه ی تردیدها . یکی گفت : تردید مکن . و بعد ادامه داد : پشت هر اتفاق هر چند ساده ، یک حقیقت بزرگ پنهان شده .
من هم چشمهامو بستم ، دل سپردم و دوباره عاشق شدم .
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی؟
چرا؟
سر اسیمه و مشتاق
سی سال بی هوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به ان نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل و جگر .
تو که خوب بودی عزیز دلم . من صداتو می شنیدم ، غم و خستگی تو صداتو لمس می کردم ، بعد واسه خستگی تو گریم می گرفت و صدام می شد تو دماغی . تو هم می گفتی :
اهای ، اگه گریه کنی ها .....
اون وقت اشکای بلوری من همه می رفتن خونشون .
تو که خوب بودی ، بعد من هی برات بوسه می فرستادم و تو گر می گرفتی . تو بوسه می فرستادی و من می شدم گل انار . بعد هی حرفای قشنگ قشنگ ، هی فکرای خوب خوب ، هی یاداوری اون لحظه ای که قراره بیاد .....
حیف نبود ؟ تو که خوب بودی . تو که همیشه خوب بودی ...
هیچ وقت
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه ی سیبی
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر اواری از رنگ ها
ناپدید ماند .
انگشتامو اروم و دزدکی روی نوشته های تو می کشم . اما تا میام از یه لذت پنهانی سرشار بشم تو داد می زنی و منو عقب می رونی . همه چیز رو پرتاب می کنم و انگار از نو باخته باشمت گریه می کنم .
بی راهه رفته بودم
ان شب
دستم را گرفته بود و می کشید
زین بعد همه ی عمرم را
بی راهه خواهم رفت .
من همش چند روز فرصت دارم .که ببینم ، بشنوم ، لمس کنم ، صدا کنم ، حرف بزنم ، بو کنم ، نفس بکشم و اون چه باید رو نشون بدم . بدیش اینه که من همیشه ان چنان محو تماشا می شم که همه چیز رو از یاد می برم . حتا نفس کشیدن رو .
ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چون که مرداد
گور عشق گل خون رنگ دل ما بود .
پ.ن:شعرها از حسین پناهی ست . پناهی از اونایی هست که خیلی دوستش دارم .