اول همه ی قصه ها یکی بود یکی نبوده . اونی که نیست که تکلیف ادم باهاش روشنه . اما اونی که هست ، اینکه چه جوری هست ، تا کی هست ، یا چقدر هست ،اصلا ایا واقعا هست یا فقط خیال می کنه که هست ،به زور هست یا با میل خودش هست اصلا ایا این بودن معنی هست هم می ده یا اینکه بود فقط همون فعل ماضی ساده است و وقتی قراره مضارع بشه به جاش باید نیست رو اورد.
من که از اول هم شک داشتم که این جمله واسه شروع قصه ها مناسب باشه . حداقل شروع قصه ی من با این جمله نبوده. قصه ی من این جوری شروع میشه:
هیچ کس نبود و هیچ کس نیست، اما یکی بود که خیال می کرد کسی هست..............................
بهترین رسیدن به وبلاگیست که از حادثه الیک دادن به انگوری پر است :)
با عرض سلام
بود و نبود مهم نیست.این مهمه که در بود خوب باشی و در نبود خوب ازت یاد شه .حال این بود و نبود چه میخاد تو قصه باشه چه در واقعیت.
توازن نوشته شما حرف نداره...................رضا
بره وقتی هیچکس نبود پس کسی نمیتوانسته به چیزی فکر کند چه به بودن چه به نبودن . وقتی هیچکس نبوده لابد سکوت بوده لابد خلا خیال بوده لابد همه چیز آرام بوده یا شاید اصلا چیزی هم نبوده ؟!
هیچکس نبود و هیچکس نیست... ما مردهگانیم و سلوکمان عبس. ما ارواح سرگردانیم گمشدگان بی مقصدیم بیراهبریم .
ما ... مردهگانیم...