.......باران اگر بهانه ای برای گریستنت نبود
این همه از اسمان ابری سخن نمی گفتی...............
هنوز داره بارون می اد ، من امروز هم از خونه بیرون نرفتم و انگاری قراره امروز هم همه ی روزم رو با همون احساس مزخرف این روزام سپـری کنم . اینکه انگار به یه کش بستنت و از یه جای بلند اویزونت کردن ، بـعد هی میرم بالا هی می ام پایین، هی می رم بالا هی می ام پایین ، بالا پایین .
.......پس چرا نیامدی
چرا باران امد و تو نیامدی.............
هی شعر یادم می اد . شعرای بارونی ، شعرای خیس ، شعرای نمدار . اما من شعر نمی خوام
......دارد باران می اید
باران داردبه خاطر سنگ مزار من
و عریانی گریه های تو می بارد.................
امروز هم بیرون نرفتم ، اما باید می رفتم . باید می رفتم دنبال کارای پروژه ی چیتا، باید می رفتم دنبال کتابایی که لیستشون کرده بودم، باید سئوال در می اوردم می بردم موسسه، باید می رفتم بهزیستــی . باید ازخونه می رفتم بیرون ، تا بارون بخوره رو کلم ، تا بارون خیسم کنه ، تا یه ذره نرم بشم ، تا یه ذره اروم بشـم .نمی دونم اما کم کم دارم به این حرف که درد کشیدن هم لذت بخشه ایمان می ارم . یه لذت پنهانی، چیزیکه با اینکه می تونی خودت رو از دستش خلاص کنی اما نمی کنی.
......شاید تو در باور پنهان باران نشسته ای
که اینــــــگونه شسته می شوم.........