یه روزی تو دفتر تو نوشتم ، عزیز من تا کی می خوای لا به لای اون همه سایه و سیاهی بمونی، تا کی می خوای بین ابرای تاریک و خاکستری بمونی ، بذار دستای سرد و خستتو بگیرم و از اون همه تاریکی بیارمت بیرون . بذار دختر کوچولوی قصه با شعراش و داستاناش دل بزرگ تو رو گرم کنه ، بذار با تو باشه ، بذار با تو بمونه . اخه تا کی می خوای اسیر ابرای سیاه و خاکستری بمونی ،تا کی می خوای قلب مهربونی که برات اواز می خونه رو نبینی، بذار دستاتو بگیرم ، بذار ....................................

یه روزی تو دفتر خودم نوشتم ، بیا ، بیا من اینجام . بیا دستمو بگیر . بیا من رو از بین سایه ها و سیاهی ها بیار بیرون . بیا بذار بهت تکیه کنم ، بذار بازوی امین و مهربونتو بگیرم و از لای سایه ها و سیاهی ها بیام بیرون .بیا و بذار .............................................

و امروز گوشه ی تقویمم نوشتم ، کمرم شکسته اما باید پاشم ، باید دست بگیرم به کمرم و بلندشم . باید یه جوری خودم رو از بین این همه سایه و سیاهی نجات بدم . باید بیام بیرون . تنهای تنها . باید دست بگیرم به کمرمو اروم اروم خودم رو از بین این همه تاریکی بیارم بیرون . می دونم تنهام ، می دونم سخته ، اما این رو هم می دونم که می تونم. یعنی باید بتونم . اگه بمونم اونقده لای سایه ها گم می شم که دیگه هیچ چیزو نمی بینم ، حتا خودم رو ، حتا دلم رو ، حتا احساسم رو ، ...... باید پاشم باید تنهای تنها پاشم ....................

وقتی غم تو دل ادم تلنبار می شه ، وقتی ادم در حال انفجاره ، وقتی هی بغضشو با خنده ها و حرفای الکی قورت می ده ، وقتی هی چشماش پر و خـالی می شه ، وقتی یهو بـه یه گوشه ی نامعـلوم خیره می شه و بعد که بـه خودش می اد می بینه سه چار ساعتش همین جوری رفته ، وقتی همه ی ماهیچه ها شـو منقبض می کنه بلکـه دردی که تو تنش پیچیده اروم بگیره ، اون وقته که باید یکی باشه ، که بیاد ، که دستشو بذاره رو گردنـت و لباشـم بچسبونه به پیشونی سرد و رنگ پریدت و یه مدتی تو همـون حال بمونه . بعدش یهو ناغافلی بپره و بغلـت کنه و زیر گوشت هی حرفای قشنگ قشنگ بزنه . اخ که چه خوبه ، اخ که چقدر مزه می ده.........
چیه ؟ نکنه تو هم همچین کسی رو نداری ؟ عیبی نداره ، اگه نداری یه گوشه بشـین و اروم اروم دستـتو بکن لای موهات و با تار تارشون بازی کن . بعد چشماتو ببند و به یاد خـودت بیار که هیچ کـس تو دنیا تو رو به اندازه ی خودت دوست نداره . یاد خودت بیار که اگه کسی بتونه تو این دنیا بهت کمک کنه فقط خودت هستی .فقط فقط خودت . اونوقت اگر چه هنوز حالت بده ، اگر چه هنوز در حال انفجاری ،اما یهو خیلی قوی میشی .به طرزی عجیب و باور نکردنی .
مطمئن باش این روش خیلی خوب جواب می ده .خیلی خیلی خوب .اخه من هم همیشه همین روش رو امتحان می کنم .

پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۲

.......باران اگر بهانه ای برای گریستنت نبود
این همه از اسمان ابری سخن نمی گفتی...............
هنوز داره بارون می اد ، من امروز هم از خونه بیرون نرفتم و انگاری قراره امروز هم همه ی روزم رو با همون احساس مزخرف این روزام سپـری کنم . اینکه انگار به یه کش بستنت و از یه جای بلند اویزونت کردن ، بـعد هی میرم بالا هی می ام پایین، هی می رم بالا هی می ام پایین ، بالا پایین .
.......پس چرا نیامدی
چرا باران امد و تو نیامدی.............
هی شعر یادم می اد . شعرای بارونی ، شعرای خیس ، شعرای نمدار . اما من شعر نمی خوام
......دارد باران می اید
باران داردبه خاطر سنگ مزار من
و عریانی گریه های تو می بارد.................
امروز هم بیرون نرفتم ، اما باید می رفتم . باید می رفتم دنبال کارای پروژه ی چیتا، باید می رفتم دنبال کتابایی که لیستشون کرده بودم، باید سئوال در می اوردم می بردم موسسه، باید می رفتم بهزیستــی . باید ازخونه می رفتم بیرون ، تا بارون بخوره رو کلم ، تا بارون خیسم کنه ، تا یه ذره نرم بشم ، تا یه ذره اروم بشـم .نمی دونم اما کم کم دارم به این حرف که درد کشیدن هم لذت بخشه ایمان می ارم . یه لذت پنهانی، چیزیکه با اینکه می تونی خودت رو از دستش خلاص کنی اما نمی کنی.
......شاید تو در باور پنهان باران نشسته ای
که اینــــــگونه شسته می شوم.........