-
[ بدون عنوان ]
جمعه 16 آبانماه سال 1382 15:20
تست ۱...۲...۳
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 19 مردادماه سال 1382 22:04
این جـــا برای از تو نوشتن هـوا کم اسـت دنیـــــا برای از تو نوشتـــــن مرا کم است اکسیر من نه این که مرا شعر تازه نیست من از تو می نویسم این کیمیا کم اسـت سرشارم از خیال ولی این کفاف نیســت در شعر من حقیقت یک ماجرا کم اســت تا این غزل شــبیه غزل های من شـــــود چیزی شبیه عطــــر حضور شما کم است گاهــی تو را کنــار...
-
فــــراقــــی
شنبه 28 تیرماه سال 1382 02:02
در انتهای هر سفر در ایینه دار و ندار خویش را مرور می کنم . این خاک تیره ی این زمین پاپوش پای خسته ام این سقف کوتاه اسمان سر پوش چشم بسته ام اما خدای دل در اخرین سفر در ایینه به جز دو بی کرانه کران به جز زمین و اسمان چیزی نمانده است گم گشته ام کجا ؟ ندیده ای مرا ؟ بالاخره تردیدها رفت . همه ی تردیدها . یکی گفت : تردید...
-
فــــــراقــــــی
جمعه 27 تیرماه سال 1382 01:22
از دیده خون دل همه بر روی ما رود بر روی ما ز دیده چه گویم چــها رود خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک گر ماه مهر پرور من در قبـــــــــا رود دیشب اون لیوان اب خنکی که مامانم می ذاره بالای سرم ، دست نخورده موند . شوری اشک و طعم رژ ... هیچ وقت طعمشو نخواهی چشید . ما در درون سینه هوایی نهفته ایم بر باد اگر رود دل ما زان...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 تیرماه سال 1382 01:53
از جهان نگاه تو مرا بس بود و از جهان دوستی تو مرا کفایت می کرد از جهان تو را برای خویش نگه می دارم . می دونی مثل چیه ؟ درست مثل افتادن یه تیله ی رنگی وسط دفتر مشق یه دختر بچه ی درس خون و اما بازیگوش . یه دختر کوچولویی که نهایت قانون شکنیش خط کشی کردن دفترش با خطای موج دار به جای خط صاف و با رنگ سبز مداد رنگی به جای...
-
فـــراقـــــی
پنجشنبه 19 تیرماه سال 1382 02:59
ترنم گیسوان تو و تمنای بازوان من پرسیدم دلت را کجا جا نهاده ای به خویش که امدم نه سفره ای بود نه اوازی در حکایت دشت تنها مرغی از کناره ی باران می گذشت یه داستان قدیمی که توش یه دختری هست که همیشه منتظره . حالا چه اهمیتی داره که داستان رو کی نوشته . اصلا فرض کن این داستان ، داستان خود منه . مهم اینه که دختر همیشه منتظر...
-
فـــــراقـــــی
یکشنبه 15 تیرماه سال 1382 01:59
من قالیچه بافته ام با سرخی اتش غروب تو با سفید ساکت صحبت با سیاهی دود دیری ست قالیچه ریخته زیر پای تو گیرم که نمی ایی . قلبم می گه : تاپ تاپ تاپ .قلبتو می گفت : تیپ تیپ تیپ . تو راست می گفتی ، ما خیلی با هم فرق داشتیم . لعنت به هر چی کلمه اس . گاهی از رویای تو می گذرم گیرم که نمی بینی و گاه از خواب های من تو می گذری...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 13 تیرماه سال 1382 01:35
با همه ی بی سرو سامانیم باز به دنبال پریشانیم طاقت فرسودگیم هیچ نیست در پی ویران شدنی انی ام مهسا امروز همش یادت بودم . یاد تو و صندلی چرخ دارت ، یاد تو دست چپ بی حرکتت ، یاد تو و دردای عجیب و غریب و ناشناست . یاد تو که به جز بهزیستی تو دنیا هیچ جایی رو نداری . یاد تو و همه ی غم هات . یاد تو که با وجود همه ی اون غم ها...
-
فـــــراقــــی
چهارشنبه 11 تیرماه سال 1382 01:10
بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده ام هم چو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام داشتم تو ازمایش گاه سالمونلا کشت می دادم . بی هوا پلیت از دستم افتاد . افتاد زمین یه صدای بلندی کرد . تق . یهو احساس کردم بازم داره یکی مهمون دلم می شه . بعد ترسیدم خیلی . و وحشت کردم . فرار کردم ، رفتم تو دست شویی و گریه کردم . شمع طرب ز بخت...
-
فــــــراقــــــی
دوشنبه 9 تیرماه سال 1382 01:58
بیا و مرا ببر دیگر نه افتاب گر گرفته زبانم را روشن می کند نه بال بال شب پره ای جانم را می شکافد و نه شبنمی در قلبم اب می شود این جوری نفسش رو داد بیرون و گفت : آه ...... من هم همه ی هوای اطرافمون رو فرو دادم تو ریه هام و آهش رو فرستادم تو تنم . از اون روز اهش توی سینه ام مونده . اهش داره ذره ذره کبودم می کنه ..... بیا...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 6 تیرماه سال 1382 20:45
آن دم که پر هراس ز چشمان دیگران دستان مهربان پری زاده ای جوان در را به روی یکه سواری سیاه چشم با مهر می گشود ان دم که بهر شادی قلبی حزین و سرد گل بوسه های داغ به لب های مرمری را نذر می نمود هرگز پری قصه به فکرش نمی رسید کاین تک سوار قصه نسیمی گریز پاست هرگز نمی رسید به ذهنش که بی وفاست . اکنون در سایه های جنگل تردید...
-
فـــــراقــــــــی
یکشنبه 1 تیرماه سال 1382 23:16
یک لحظه شام گاه به زیبایی تو بود جذاب بود و ارام ارام می گذشت شب سر گذشت ما را از پیش چشم می گذرانید ما نیز می گذشتیم صبحی که می رسید به تنهایی تو بود . همون شبی که انگار رو صورت ماه حریر نقره ای کشیده بودن . تو که یادت نمی اد که . اون موقع شب حتما خواب بودی . اما من که بیدار بودم یواشی کاشتمش . تا هیچ کس اونو نبینه ....
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 خردادماه سال 1382 23:53
یک نواخت بودن از این جا شروع شد . از همون جایی که روزای زندگیمونو با مقیاس هفته اندازه گرفتیم و هفته هامون هم همش هفت روز داشت ، شنبه ، یک شنبه ، دوشنبه ، سه شنبه ، چار شنبه ، پنج شنبه ، جمعه و دوباره از سر شنبه ، یک شنبه ، ..... نگاه کن گیاه وار برهنه ام نگاه کن هیچ کجای تنم روییدنی نیست مگر فـــــــــــریادم (پروانه...
-
فــــــــــراقـــــــی
یکشنبه 25 خردادماه سال 1382 17:32
ما دور و تو نزدیک نــــــــــــــــزدیک تر بیا می خواهم ببوسمت شده وردم . شب و روز ، روز و شب ، می رم ، می ام و چرخ می خورم و هی می خونم . ده بار صد بار هزار بار .... . بعد تو دلم به هر که که می گه دوری و دوستی لعنت می کنم .این شعر ناب و ببین . ببین که می گه : ما دور و تو نزدیک نــــــــــــــــزدیک تر بیا می خواهم...
-
فـــــراقــــــــــی
چهارشنبه 21 خردادماه سال 1382 23:09
چه بی تابانه می خواهمت ای دوریت ازمون تلخ زنده به گوری چه بی تابانه تو را طلب می کنم بر پشت سمندی گویی نوزین که قرارش نیست . می خوای سک سک بازی کنی ؟ می خوای بری دستت رو بزنی اخر دنیا و بگی سک سک ؟ بعد برگردی و بگی که چی ؟ که تا اخر دنیا رفتی ؟ اره .... ؟ نه عزیز دل من نه . اخر دنیا اون جایی که تو می گی نیست . اخر...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 19 خردادماه سال 1382 22:26
من خسته بودم . شب تولدم بود . اما من خسته بودم . تازه همش سه تا ارزو کرده بودم . سه تا ارزوی کوچولو . اما هیچ کدوم هیچ کدومش براورده نشده بود . باد می اومد و من تمام مدت که دیگران می خندیدند و می بوسیدنم و هدیه می دادن فکر می کردم این باد بی پدر باید از یه جای دیگه بیاد . یه جای دور ... و باید یه چیزی باشه . یه چیزی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 خردادماه سال 1382 01:32
می خواهم بمیرم نه این که قلبم از کار بایستد و تنم سرد شود و با خاک یکسان شوم می خواهم بمیرم نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد و از دیدن ستاره گان کــــور باشم می خواهم به مرگی کاملا غیر عادی بمیرم مرگی شبیه بخار شدن اب روییدن دانه غروب خورشید ابری شدن اسمان می خواهم نیست شوم تا در دنیای دیگری ظاهری شوم دنیایی که هنوز ان...
-
فــــــــراقــــــی
دوشنبه 12 خردادماه سال 1382 00:40
ای بارون ای بارون ماهو دادن به شب های تار ای بارون بر کوه و دشت و هامون ببار ای بارون.... یه خیابون خلوت... سایه افتاب درختا... صدای یه اواز مخملی... نم نم بارون... سرعت... باد... باد... باد... ببار ای ابر بهار بادلم به هوای زلف یار داد و بی داد از این روزگار ماهو دادن به شب های تار ای بارون.... روسری ابی اسمونی ......
-
فــــــراقـــــــی
جمعه 9 خردادماه سال 1382 20:25
دلم به بوی تو اغشته است سپیده دمان کلمات سرگردان بر می خیزند و خواب الوده دهان مرا می جویند تا از تو سخن بگویم . اوووووووووووه .کلی خوشگل شده . کلی روش زحمت کشیدم . کلی واسش بی خوابی کشیدم . کلی با شخصیتاش زندگی کردم . کلی از شخصیتاش فحش خوردم . و حالا که واسه بار سوم بازنویسیش می کنم ، فکر می کنم بهترین داستانی شده...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 7 خردادماه سال 1382 23:32
چو گلهای سپید صبح گاهی در اغوش سیاهی شکوفا شو به پا برخیز و پیراهن رها کن گره از گیسوان خفته وا کن فریبا شو گریزا شو چو عطر نغمه کز چنگم تراود بتاب ارام و در ابر هوا شو داشتم بهش می گفتم : اره فلانی و فلانی رو که یادته ، وب لاگ زدن . اقای فلانی و خانوم فلانی رو هم می شناسی اونا هم وب لاگ زدن . تازه می دونی .... یهو...
-
فـــراقـــــــی
سهشنبه 6 خردادماه سال 1382 00:23
او که می ماند ، نخواهد رفت او که رفته است ، نخواهد رسید او که رسیده است ، پشیمان است . رفتن هم حرف عجیبی شبیه اشتباه امدن است . تو بگو ... دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست ؟ چیزی نشده که . هیچی نشده . فقط تو دیگه مثل قدیما اونقدر نزدیک نیستی . دورتر شدی . انگار که یه دستی بی هوا تو رو از کنار من برداشته باشه و...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 2 خردادماه سال 1382 16:46
واسه ی یه عزیز وهمه ی اونایی که دلشون گرفته و خنده می خوان .... جنتی کرد جهان را ز شکـــر خندیدن انکه اموخت مرا همچـو شرر خندیدن گر چه من خود ز عدم دل خوش و خندان زادم عشق اموخت مرا شکل دگر خندیدن به صدف مانم و خندم چو مرا در شکنند کار خامان بود از فــتح و ظـفر خندیدن یک شب امد به وثاق من و اموخت مرا جان هر صبح...
-
فـــراقـــــــی
سهشنبه 30 اردیبهشتماه سال 1382 23:36
انکه صدا می زند مرا پشت کدام صاعقه پنهان شده ست ابر به تن میکند چرا ؟ باد کجا می برد این دست را برگ کجا می برد این چشم را شرشر باران به کجا می کشد این همه رویا و رنگ را فکرشو بکن هی بنویسی و هی بنویسی و هر دفعه هم که براش بخونی طرف برگرده و صاف تو چشات نگاه کنه و بگه : نه مــزخرفه .و اصلا هم فکر نکنه که تو یه ماه تموم...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1382 22:55
... بعد از ظهر پنج شنبه بود ،یک نوازنده امده بود که با چند نفر دیگر رفته بودند بالا به دیدن شاملو و بعد امدند پایین . در زدند و من در را باز کردم . یک شاخه گل مریم به من دادند اما داخل نیامدند . من این شاخه مریم را دادم به هوشنگ . گفتم بو کن ببین چقدر بوی خوبی می دهد . بو کرد . من کنار تخت نشسته بودم و سرم را گذاشته...
-
فــــراقــــــی
جمعه 26 اردیبهشتماه سال 1382 00:35
ایینه دار رابـطه ام بنشـین بنشین کنار حادثه بنشین یاد مرا به حافظه ات بسپار اما ......... نام مرا بر لب مبند که مسموم می شوی من داغ دیده ام دلم شکلات می خواست .یعنی در واقع دلم می خواست بیام خونت تو از اون یخچال قدیمی سبزت یه دونه از اون تخم مرغای شانسی کیندر رو در بیاری بعد ادای مرغا رو در بیاری و یهو ناغافلی بندازیش...
-
فـــــراقــــــی
چهارشنبه 24 اردیبهشتماه سال 1382 01:00
گریه را به مستی بهانه کردم شکوه ها ز دست زمانه کردم دلا خموشی چرا چو خم نجوشی چرا برون شد از پرده راز تو پرده پوشی چرا رو دیواراش پر از ساعتای بزرگ چوبی بود که هر کدوم سر یه ساعت وایساده بودن . یکی ۱۲:۳۰ ،یکی ۲:۱۰،یکی ۴:۴۵.......... . چند تا شاخه عود هم یه گوشه اتیش زده بودن نه از این عودا که ادم با دودش سر درد می...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 23 اردیبهشتماه سال 1382 01:23
خوب این بالاخره درست شد فقط یه مشکلی هست . من نمیدونم این تو بنویسم یا نه؟
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1382 22:16
من معمولا این کار رو نمی کنم . یعنی این جوری بگم که خیلی به ندرت پیش می اد که یه اتفاقی بیفته که باعث بشه من شعرام رو برای یه نفر دیگه بخونم و یا حتا به اون هدیه بدم . چون شعرام رو جزئی از وجودم ،احساسم،قلبم ، روحم و جزئی از زندگیم می دونم . اگر چه الان مدتهاست که شعر سرودن رو کنار گذاشتم . این رو نوشتم چون امروز می...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 اردیبهشتماه سال 1382 00:06
اول اوردی بهشت سال روز تولد محمد مختـــاری اول میخواستم از شعرای خود مختاری بیارم ، بعد به خودم گفتم از شعرای مریم حسین زاده(همسر مختاری) که درباره مختاری گفته بنویسم ، اما راستش وقتی چشمم به این شعر نزار قبانی افتاد همه اونا از ذهنم پرید و با خودم فکر کردم این بهترینه. این شعر تقدیم به مختاری و همه ی انان که با قلم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 30 فروردینماه سال 1382 23:06
یه روزی تو دفتر تو نوشتم ، عزیز من تا کی می خوای لا به لای اون همه سایه و سیاهی بمونی، تا کی می خوای بین ابرای تاریک و خاکستری بمونی ، بذار دستای سرد و خستتو بگیرم و از اون همه تاریکی بیارمت بیرون . بذار دختر کوچولوی قصه با شعراش و داستاناش دل بزرگ تو رو گرم کنه ، بذار با تو باشه ، بذار با تو بمونه . اخه تا کی می خوای...