ای بارون ای بارون
ماهو دادن به شب های تار ای بارون
بر کوه و دشت و هامون ببار
ای بارون....
یه خیابون خلوت...
سایه افتاب درختا...
صدای یه اواز مخملی...
نم نم بارون...
سرعت...
باد...
باد...
باد...
ببار ای ابر بهار
بادلم به هوای زلف یار
داد و بی داد از این روزگار
ماهو دادن به شب های تار
ای بارون....
روسری ابی اسمونی ...
بلوز سرمه ای...
یه جفت چشم زیتونی ...
یه طره ی موی پریشون...
یه نگاه به خون نشسته ی گریون ...
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون....
ـــ کجا بودی ؟
ـــ نمی دونم .
ـــ چرا تلفنتو جواب نمی دی ؟
ـــ نمی دونم .
ـــ چرا نگام نمی کنی ؟
ـــ نمی دونم .
ـــ من ... من ...
ـــ نمی دونم .
دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به خاک عاشقای بی مزار
ای بارون....
رنجوندن دیگران که کاری نداره . یه مدت ازشون خبر نگیر ، نسبت به احساسشون بی تفاوت باش ، به حرفاشون گوش نده ، واسه چیزایی که می گن ارزشی قائل نشو و هی هم بهشون دروغ بگو . بعضی ها رو که خیلی ساده تر هم می شه رنجوند با یه بد خلقی یه حرف کوچولو یا یه نگاه بی محبت . همینا کافیه تا یه دل بشکنه . حالا فرض کن از بد روزگار ، اون دل دل یه عزیزی باشه که تو توی دلش خونه ساخته باشی ، که تو دلش نشسته باشی ، که بقول اون شاعر موطن تو در قلبش باشه . حالا وقتی دلش بشکنه ... ای وای که بشکنه . که تو هم خونه خراب می شی ، اواره می شی .....
ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بی داد از این روزگار
ماهو دادن به شب های تار
ای بارون....
دور شدی ... شدی مثل یه ستاره ... نور داری ... خشگلی داری ... اما دوری ...
وقتی دستم بهت نرسه ... وقتی صدام بهت نرسه ...
اروم بگیر ... یه ذره اروم ...
صورتت ... اون دسته موی تاب دار رقصونت ... چشمات ... چشمات ...
مقدس ...
ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
ای بارون....
پ.ن: شعرها ، از کاست شب و سکوت و کویر شجریان است .
دیدی بعضی موقعها نمیدونم گفتن معجزه میکنه...میسوزوونه طرف مقابل رو///
گولبولت(تا دلت ریش ریش شه!!)
سلام/قشنگ بود/ادامه بده/میتوی به ما هم سر بزنی
آخ که تا اونجام سوخت .
آخ که چقدر حال میکنم با این تصنیف .
آخ که ..........
حالا هی ازش خبر نگیر....تا دیر شه!
سلام سرمی زنم و نوشته هایت را می خوانم زیباست
سلام بیا ببین بالاخره می فهمی اینجا چه خبره؟؟؟؟؟؟
تلفیق جالبی بود.
ممنون که سر زدی !
ایشالا بیشتر با هم اشنا میشیم ...
منم یه زمانی یه شعر گفتم درباره ی بارون. نیگا: خدا/ ترسناک ترین حرف را/ زد:/ رعد و برق!.../ باران که تمام شد/ خوشبخت ترین ترسوی زمین/ بودم!
مریم خانوم اخ که چه قدر قشنگ بود من می خواستم برم سراغ این کاست شجریان ولی شما کار منو سبک کردید واقعا که سرت گرم و دلت خوش باد....................
خوب خدا رو شکر!!!!!!!!!!!!!!!!
همه شعرا یه طرف ٫ اون تیکه موطن یه طرف .
قرار بود با نظراتت به من نیروی نوشتن بدی؟
پس کجائی....
سلام مریم خانم! ممنون از اینکه سر زدین. در وهله اول متوجه یه اشتراک شدم. دوست داشتن صدای شجریان.
امیدوارم بیشتر باهم آشنا بشیم!
« ...
ببار
ببار
که کاخها همه پوسیدهاند و خیس
حصارها همه سست
ببار
ببار »
هی خانومی!
میدونی کی میگفت :
«...
ببار
ببار
...»؟
سعید قهرمانی(سعید یوسف). همشهرییه محمد مختاری. سال ۴۸؛ تو همون شمارهیه جهاننو که « دستی از این جزیره شما را میخواند» چاپ شدهبود.
خانومی!
میدونستی که شجریان اونوختا که پونزده شونزده سالش بود یه شکارچی ماهر بود؟ هیچکس نمیتونست رو دست او بلند بشه. با پلخمون طوری چٌغٌک و سار میزد که با تفنگ دوربیندارم کسی نمیتونست.
کم مونده بود یه بار از مادر من کتک بخوره. با داداش بزرگهیه من تویه باغ داشتن سار میزدن. اون روزا؛ فصل توت که می شد مشهد رو سار میگرفت. من هفت هشت سالم بود. یه سنگو انداختم بالا که توتای رسیده بریزن. سنگ صاف برگشت نوی سر خودم. سرم شکست. دادم به هوا رفت و همینطور که سرم پر خون شده بود؛ گریه کنون رفتم تویه حیاط. مادرم که دید دادش به هوا رفت. فکر می کنم از دست ممدرضا دلخور هم بود. حالا دیگه بزرگ شده بود و به اصطلاح نامحرم بود؛ ولی وخت و بی وخت اونجا بود.
مادرم با داد و بیداد اومد تو باغ. به ممدرضا بد و بیراه میگفت که زدی سر پسرمو شکستی. و من دامنشو گرفته بودم و با گریه هی میگفتم : «ننه خودٌم کِردٌم».
هی خانومی!
من همینطوریش تو گذشته زندگی میکنم.
مشهدیا یک مثل دارن میگن : «یارو بی دَنگ میدَنگه».
بیاینکه تو بگی دل من خون می باره با یاد اون دیار.
هی خانومی!
سکوتِ شبِ کویر رو حس کردی هیچوخت؟
، قطره ابی که یک مورچه را غرق می کند... برای ما ادمها چیزی بیش از یک رطوبت ساده نیست...
هیچ یادت می اد وقتی بچه بودیم چطوری به پروانه ها نزدیک میشدیم که اونا فرار نمی کردن؟...
یادت می اد چطوری نگاشون می کردیم؟...