فــــــراقـــــــی


دلم به بوی تو اغشته است
سپیده دمان
کلمات سرگردان بر می خیزند و
خواب الوده دهان مرا می جویند
تا از تو سخن بگویم .
اوووووووووووه .کلی خوشگل شده . کلی روش زحمت کشیدم . کلی واسش بی خوابی کشیدم . کلی با شخصیتاش زندگی کردم . کلی از شخصیتاش فحش خوردم . و حالا که واسه بار سوم بازنویسیش می کنم ، فکر می کنم بهترین داستانی شده که تا حالا نوشتم .
کاشکی می شد که همه ی زندگیمو لوله کنم و تو یکی از همین سیگارا جا بدم .
خودم که عاشق این جمله اش شدم ......

کجای جهان رفته ای
نشان قدم هایت
چون دان پرنده گان
همه سویی ریخته است
 باز نمی گردی
                 می دانم
و شعر
چون گنجشک بخار الودی
بربام زمستان
به پاره یخی
بدل خواهد شد
ـــ ببین شاه بیت فالت چی اومده خانومی ،
                           زچشمم لعل رمانی چو می خندند می بارند
                           ز رویم راز پنـهانی چو می بینــند می خواننـد 
ـــ نمی خوام . دیگه واسم فال نگیر ....

حکایت بارانی بی امان است
این گونه که من
                   دوستت دارم 
شوریده وار و پریشان باریدن
بر خزه ها و خیزاب ها
به بیراه و راه ها تاختن 
تمام دیروز که بارون می زد رو گونه هام بودی ، تمام امروز که باد می اومد تو پیرهنم بودی ، می پیچیدی دور گردنم ، دور تنم و من و من مثل این دیوونه ها هی صدات می کردم ، هی صدات می کردم ،هی صدات می کردم . 
جوابم رو بده .

بی تاب ، بی قرار
دریایی جستن
و به سنگ چین باغ بسته دری 
                          ســـرنهادن
و تو را به یاد اوردن
چون خونی در دل
که هم واره
             فراموش می شود .
خواب می دیدم . خواب می دیدم که از پله های مارپیچی یه برج بلند می رم بالا . اونقدر بلند که نه جرات داشتم پایین رو نگاه کنم نه بالا . و همین جور می رفتم بالا و بالا و بالا . نمی دونم اما تو خواب احساس می کردم ساعتهاست که دارم بالا می رم . به بالای برج که رسیدم ، اون در اهنی که انگار هزار سال باز نشده رو که باز کردم ، دست کردم تو یقه ی پیرهنم و یه پرنده ی ابی رنگ در اوردم و پروازش دادم . و بعد دوباره از پله های برج برگشتم پایین . درست مثل یه مرده ی متحرک ........
پاهام درد می کنه ........

حکایت بارانی بی قرار است
این گونه که من
                  دوستت می دارم .
پ.ن: این شعر زیبا ، شاه کار شمس لنگرودی ست .

چو گلهای سپید صبح گاهی
در اغوش سیاهی
شکوفا شو
به پا برخیز و پیراهن رها کن
گره از گیسوان خفته وا کن
فریبا شو
گریزا شو
چو عطر نغمه کز چنگم تراود
بتاب ارام و در ابر هوا شو
داشتم بهش می گفتم : اره فلانی و فلانی رو که یادته ، وب لاگ زدن . اقای فلانی و خانوم فلانی رو هم می شناسی اونا هم وب لاگ زدن . تازه می دونی .... یهو پرید وسط حرفمو ماهیچه های کنار بینیشو منقبض کرد و دهانشو کج کرد و گفت : اه اه اه این وب لاگ هم شده  .......... هر کی می بینی یکی زده ....
نه جدی می پرسم شما بودید می گفتید خودتون هم وب لاگ زدید ؟!؟!؟!؟!؟

به انگشتان سر گیسو نگه دار
نگه در چشم من بگذار و بردار
فرو کش کن
نیایش کن
بلور بازوان بربند و وا کن
دو پا بر هم بزن پایی رها کن
بپر پرواز کن بیگانگی کن
ز جمع اشنا بیگانگی کن
چو دود شمع شب از شعله بر خیز
گریز گیسوان بر بادها ریز
بپرداز
بپرهیز
چو رقص سایه ها در روشنی شو
چو پای روشنی در سایه ها رو
تو کوچه های بچگیت که راه بری ، هزار تا خاطره فیــــــــــــــــــــــــش می ریزن تو کله ات . حالا فرض کن یه دوست خوش صدا رو هم با خودت بردی ، یکی که کوچه ی بچگی اون هم همون جا بوده ، و تازه هی هم زیر گوشت بخونه : با دل شدگان جور و جفا تا به کی اخر ..... اهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن ........

گهی زنگی بر انگشتی بیاویز
نوا و نغمه ای با هم بیامیز
دل ارام
میارام
گهی بردار چنگی
به هر دروازه رو کن
سر هر رهگذاری جستجو کن
به هر راهی نگاهی
به هر سنگی درنگی
برقص و شهر را پر های و هو کن
نظر بر اسمان سوی خدا کن
دعا کن
ندیدی گر خدا را
بیا اهنگ ما کن
از صحبت های ما و داداش اکبرمون در نیمه شب ....(با اندکی تصرف و تخلیص!!)
ـــ ببین من یه سئوال دارم ؟
ـــ بپرس خوب
ـــ میدونی یه فیل چطور از یه درخت می ره بالا ؟!؟!
ـــ به سختی !!!
ـــ خوب حالا می دونی چطور از یه دره عمیق رد می شه ؟!؟!
ـــ با توکل بر خدا !!!!

منت می پویم از پای اوفتاده
منت می پویم اندر جام باده
تو برخیز
تو بگریز
برقص اهسته بر سیم ربابم
شدی چون مست و بی تاب
چو گل هایی که می لغزند بر اب
پریشان شو بر امواج شرابم
پ.ن.:شعر ، شعر رقص ایرانی سیاوش کسرایی ست . 

فـــراقـــــــی


او که می ماند ، نخواهد رفت
او که رفته است ، نخواهد رسید
او که رسیده است ، پشیمان است .
رفتن هم حرف عجیبی
شبیه اشتباه امدن است .
تو بگو ...
دایره تا کجای این نقطه خواهد گریست ؟
چیزی نشده که . هیچی نشده . فقط تو دیگه مثل قدیما اونقدر نزدیک نیستی . دورتر شدی .
انگار که یه دستی بی هوا تو رو از کنار من برداشته باشه و انداخته باشدت تو یه سیاره ی دیگه و من،من همین جوری شبا و روزا نگاه می کنم تو اسمون که بلکه تو از همون سیاره من رو ببینی و برام دست تکون بدی و یه لبخند کوچولو بهم بزنی ....
چیزی نشده که . نه هیچی نشده فقط ... فقط می دونی بد جوری دل تنگ توام ...

امروز نیز اگر کسی صدایم کرد
بگو خانه نیست
بگو رفته است شمال
می خواهم به جنوب بیاندیشم
می خواهم به ان پرنده ی خیس ، به ان پرنده ی روشن
به خودم بیاندیشم
گاهی اوقات مجبورم حقیقتی را پس گریه های بی وقفه ام پنهان کنم .
همین خوب است
همین
       خوب است .
هفت هشت سال پیش بود . تازه می خواستم رو کامپیوترم ویندوز نصب کنم  یادمه تو خیابونمون یه مغازه ای بود که مال سه تا پسر بود . یکی شون رو می شناختم . اسمش هومن بود .هرچی مامانم گفت بذار دایی ات بیاد گوش نکردم و بلاخره یه روز غروب دستگاهمو زدم زیر بغلم و رفتم اونجا و گفتم برام ویندوز بریزن . دو سه روز بعد که رفتم بگیرم هومن بهم یه چشمکی زد و گفت برای ویندوزت یه بک گراند محشر گذاشتم برو ببین . وقتی تو خونه دستگاهو روشن کردم دیدم بک گراند رو عکس خاتمی گذاشته .......
خیلی خیلی دلم می خواد بدونم هومن و دوستاش الان بک گراندشون رو چی میزارن ....

من نمی دانم این همه عجله برای چیست
فقط از ندانستن دنیا بود که زود امدیم
و باز از ندانستن یک سئوال معمولی ست
که زود خواهیم رفت
ان همه راه ، ان همه برف
ان همه دور ، ان همه حرف ...
دارد گریه ام می گیرد
ـــ زنم رو دوست ندارم
ـــ چی ؟!
ـــ می گم زنم رو دوست ندارم . اصلا از اول نمی خواستمش یکی دیگه رو می خواستم
ـــ یعنی چی ؟! حالا می خواهی از این جدا بشی بری اونو بگیری ؟
ـــ نه اون هم بره بمیره . حالا فقط تنهایی رو دوست دارم .

ما دیگر نه کتاب و نه کوچه
نه رویا و نه گهواره
هیچ نمی خواهیم
فقط فهم فاصله برای ما دشوار است .
می دونی حالم بده . خبر داری مریضم . خبر داری چقدر چقدر چقدر غمگینم . خبر داری خستم اما اینقده به خودت زحمت نمی دی حتا وقتی چت می کنیم بنویسی مریمی خوبی ....

نه گمان مبر ای مغموم من زنده ام هنوز
میهمانانی غریب
زورقی باژگون
و سرانگشت اشاره ی زنی از مرمر لاژورد ...
پ.ن: شعرها از سید علی صالحی ست .