چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۲

داره بارون می اد ، انگاری اسمون همه ی غصه های دنیا رو تو دلش جمع کرده و هی می باره و هی می باره و هی می باره .
هیچی یادم نیست . هیچی و هیچ کس . فقط نمی دونم چرا اما یه جوری این بارون قشنگ داره حالمو بهم می زنه .یه جوری این هوای عالی و ناب ، عصبانیم می کنه ، حرصمو در می اره ، ناراحتم می کنه ،و همش یه مونولوگ تو ذهنم چرخ می خوره و چرخ می خوره و چرخ می خوره و بعد مثل یه پتک می خوره تو سرم:
ـــ می دونی هر وقـت بارون بیاد ، یادت باشـه اون روز من خیلی خیلی دلتنگ توام ، یادت باشه اون روز چشـمام همش در انتظار دیدن توئه.............
و بعد یه گلخند خیلی مبهم و دور تو ذهنم شکل می گیره..........
نمی دونم این مونولوگ از کجا اومده، مال یه کتابه، مال یه شعره، مال یه فیلمه، مال یه نمایش نامه اس، یا واقعا یه روزی یه جایی یه نفری اینو به کسی که خیلی دوست داشته گفته .
هر چی که هست من از این حال و از این هوا متنفرم...........
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد