چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۲

داره بارون می اد ، انگاری اسمون همه ی غصه های دنیا رو تو دلش جمع کرده و هی می باره و هی می باره و هی می باره .
هیچی یادم نیست . هیچی و هیچ کس . فقط نمی دونم چرا اما یه جوری این بارون قشنگ داره حالمو بهم می زنه .یه جوری این هوای عالی و ناب ، عصبانیم می کنه ، حرصمو در می اره ، ناراحتم می کنه ،و همش یه مونولوگ تو ذهنم چرخ می خوره و چرخ می خوره و چرخ می خوره و بعد مثل یه پتک می خوره تو سرم:
ـــ می دونی هر وقـت بارون بیاد ، یادت باشـه اون روز من خیلی خیلی دلتنگ توام ، یادت باشه اون روز چشـمام همش در انتظار دیدن توئه.............
و بعد یه گلخند خیلی مبهم و دور تو ذهنم شکل می گیره..........
نمی دونم این مونولوگ از کجا اومده، مال یه کتابه، مال یه شعره، مال یه فیلمه، مال یه نمایش نامه اس، یا واقعا یه روزی یه جایی یه نفری اینو به کسی که خیلی دوست داشته گفته .
هر چی که هست من از این حال و از این هوا متنفرم...........

بلاگ اسکای عزیز لطف کردن و دو تا از یاداشت های منو پاک فرمودن
اما از اونجا که من قصد کردم حتما حتما بنویسم دوباره یاداشتام رو پابلیش میکنم به قول شاعر
استاده ام چو شمع مترسان ز اتشم
می دونید فقط دلم واسه اون کامنت های خشگلی که برام گذاشته بودید می سوزه........

اول همه ی قصه ها یکی بود یکی نبوده . اونی که نیست که تکلیف ادم باهاش روشنه . اما اونی که هست ، اینکه چه جوری هست ، تا کی هست ، یا چقدر هست ،اصلا ایا واقعا هست یا فقط خیال می کنه که هست ،به زور هست یا با میل خودش هست اصلا ایا این بودن معنی هست هم می ده یا اینکه بود فقط همون فعل ماضی ساده است و وقتی قراره مضارع بشه به جاش باید نیست رو اورد.
من که از اول هم شک داشتم که این جمله واسه شروع قصه ها مناسب باشه . حداقل شروع قصه ی من با این جمله نبوده. قصه ی من این جوری شروع میشه:
هیچ کس نبود و هیچ کس نیست، اما یکی بود که خیال می کرد کسی هست..............................