فــــــراقــــــی


از دیده خون دل همه بر روی ما رود
بر روی ما ز دیده چه گویم چــها رود
خورشید خاوری کند از رشک جامه چاک
گر ماه مهر پرور من در قبـــــــــا رود

دیشب اون لیوان اب خنکی که مامانم می ذاره بالای سرم ، دست نخورده موند .
شوری اشک و طعم رژ ... هیچ وقت طعمشو نخواهی چشید .

ما در درون سینه هوایی نهفته ایم
بر باد اگر رود دل ما زان هـــــــوا رود

شد دوبار تو یه هفته . بار اول همون شبی که شجریان بهار دلکش رو می خوند . یهو قلبم ایستاد و یه چیزه سبک و نرم مثل نفسای رهای یه عاشق ، از روی تنم بلند شد و  من مردم . خیلی ساده و اروم  . اما یکی صدام کرد ، یکی گریه کرد و منو خواست . اونوقت من برگشتم . یعنی برگشت داده شدم و اون بخار سبک و ازاد ، شد یه سنگ سنگین و افتاد روی اون تن خسته و رنجور و ....
بار دوم هم که دیشب بود . شجریان هم دوباره می خوند . اما این بار مردنم اون جوری نبود . اون جور دل چسب ارام کننده . دیشب مردنم مثل پرتاب شدن از بالای دنیا تو قعر یه چاه تاریک بود ....

بر خاک راه یـــــــــار نـهادیم روی خویش
بر روی ما رواســــــت اگر اشنـــــــا رود
سیل ست اب دیده و هر کس که بگذرد
گر خود دلش ز سنگ بود هم ز جـــا رود
ما را به اب دیده شب و روز ماجراســـت
زان رهگذر که بر سر کویش چـــــــرا رود
پ.ن: گفتن ندارد . همچنین شعری فقط و فقط می تواند یک شاعر داشته باشد . حافظ .

از جهان نگاه تو مرا بس بود
و از جهان
دوستی تو
مرا کفایت می کرد
از جهان
تو را برای خویش نگه می دارم .

می دونی مثل چیه ؟ درست مثل افتادن یه تیله ی رنگی وسط دفتر مشق یه دختر بچه ی درس خون و اما بازیگوش . یه دختر کوچولویی که نهایت قانون شکنیش خط کشی کردن دفترش با خطای موج دار به جای خط صاف و با رنگ سبز مداد رنگی به جای خودکار قرمز بود . یه دختر کوچولویی که داشت مثل بچه های خوب دارد و ندارد دارا و سارا و بابا رو حساب می کرد . که یهو ، یه تیله از اون تیله هایی که توشون هزار تا رگه ی رنگی رنگی هست ، قل می خوره و قل می خوره و قل می خوره ، و می افته روی دفتر مشق سفیدش . بعد با اون همه رنگای جور واجور دل دختر کوچولو رو می بره و از درس و مشق می ندازدش .

من می روم
بی انکه بدانم
تو از کدام راه رفته ای
و سپس بر می گردم
بی ان که بدانم
کدام روز
به سراغ من خواهی امد .

تو هم همین طوری . از کجا افتادی خدا می دونه  . من داشتم مثل دخترای خوب اروم اروم زندگی می کردم . حالا گیرم که روی دیوار عکس پرنده می کشیدم ، یا زیر لبی ترانه می خوندم ، یا یواشکی شعر می گفتم . اما همه ی جسارتا و بوسه ها ونازها و نوازش ها رو مخفی کرده بودم و گفته بودم بی خیال . به جای پیرهنای حریری هم پیرهن مخملی تنم می کردم . درسته که خیلی ها می ان و عاشق این پیرهن مخملی می شن اما دروغ چرا خوب ، من اصلا اصلا از این پیرهن مخمل تنگ ساسون دار یقه ایستاده ، با این دامن بلند که منو شبیه پرنسس های رویایی و شاهزاده های دست نیافتنی می کنه خوشم نمی اد . من دوست دارم تو پوست تنمو ببینی ، لمسش کنی و عاشق اون بشی .

تو رفتی
نه در پشت ابر ها
نه ان ور دورترین اسمان ها
تو رفتی
و در انتهای چشم های من
پنهان شدی .

پس شب ، وقتی سپیده سر می زنه ، تو اسمون هزارتا رنگ ابی می شینه ....
چشمای تو هم شب رنگه ، اما همه ی رنگای دنیای من ، توی چشمای توئه .
چشمای تو تیله ی هزار رنگ منه .

چه خوب است
دلی باشد
میـــرا
و در ان عشقی باشد
جاودانه .


پ.ن: شعر ها ، از بیژن جلالی است .
راستی ، خبر دارید جناب جدا بافته شده خونه جدید تشریف بردن .

فـــراقـــــی


ترنم گیسوان تو
و تمنای بازوان من
پرسیدم
دلت را کجا جا نهاده ای
به خویش که امدم
نه سفره ای بود
نه اوازی در حکایت دشت
تنها
مرغی از کناره ی باران می گذشت
یه داستان قدیمی که توش یه دختری هست که همیشه منتظره . حالا چه اهمیتی داره که داستان رو کی نوشته . اصلا فرض کن این داستان ، داستان خود منه . مهم اینه که دختر همیشه منتظر داستان ، حتا موقع خواب به موهاش روبان های رنگی رنگی می بست و بهترین عطرشو به خودش می زد . همیشه خدا هم به امید اومدن قهرمان داستان لای پنجرشو باز می ذاشت و خودشو جمع می کرد یه گوشه تخت . که وقتی اون ، خسته و غم گین از راه برسه از بوی خوش عطر مست بشه و تو تخت یه نفره ی دختر جا بگیره .
می دونی ، اخر همه ی قصه ها که خوب نیست . اگه یه شب ناغافلی یه لولوی بد ازپنجره نیمه باز بیاد تو ...... 

عبورم ده
          اهستـــه
بی ان که
نشانی از حادثه ی صبح گفته باشی .
چمران شلوغ بود . من سرم رو به پشتی ماشین تکیه داده بودم و از پشت شیشه های قهوه ای عینکم زل زده بودم به فلش سفید تابلوی سبز رنگ روبروم که سمت فرودگاه رو نشون می داد .
روزی که قرار باشه بیایی ، بیایی و برای همیشه پیش من بمونی ، من یه ماشین گل می زنم و می ام استقبالت و از فرودگاه می برمت یه جای خوب . یه جایی که همه ی سختی های گذشتتو با یه داد از سینه ات بریزی بیرون .

در حیرت تو می سوختم
انگار می دانستم
چیزی ان سوی تو
نگاه لرزان مرا خوانده است
اگر نگفتمت
صدایم
پشت ابهام رنگ ها جا مانده بود .
صدای من هفت رنگ داره ، رنگ شادی ، رنگ غم ، شیطونی ، مهربونی ، بدجنسی ، جسارت و رنگ یه درد کهنه و مبهم . اما صدای تو فقط دو رنگ داره ، رنگ اندوه و رنگ یه مهربونی عمیق . کاشکی اون رنگ اولیه هم بره . کاشکی فقط مهربونی باشه . فقط مهربونی . مثل صدای یک رنگ من وقتی با تو حرف می زنم .

همیشه 
در پیچ و تاب خود که گم می شوی
من هم 
ناگهان
شاعر می شوم .
اهای با شمام . همه ی اونایی که همو دوست دارین . تا می تونین واسه ی همدیگه دونقطه یه خط تیره و بعدش هم یه ستاره ی کوچولوی قشنگ بفرستین .

اه
چه قفلی باید باشد اعتماد تو
مرا که گریزی جز رفتن نیست
و چه پاسخی باید باشم من
                                 تلخ
                                      تلخ
                                           تلخ
که به نیابت نامت زنده ام  
نترس عزیزم . من شجاعم . تازه از هیولاهایی که با دود سیگارت ساختی هم نمی ترسم . اینقدر هم شجاعم که می تونم همه ی خوابای کج و بد تو رو تعبیر خوب کنم و برات بنویسم هزار بار می بوسمت .
فقط یه چیزی هست ، اگه تو ترسو باشی .....

و تو
هرگز در باور شبانه ات
مرغی دیده ای 
که از گریز بازوان
و پر پریدن هراسیده باشد 
درست مثل دلی
 که از برابرت می گریزد
تا هزار لیلی سرگردان
به اعتبار نامت
حجله درشکنند
و پرچین های کوتاه بوسه از لبان شکوفه
برگیرند. 
می دونی ، یاد دهخدا بودم . یاد اون خوابی که توی تبعید دید . خواب اون دوستش که توی به گلوله بستن مجلس کشته شد . که با یه لباس سفید به خواب دهخدا اومد و بهش گفت : چرا نگفتی که او جوان افتاد ....
و یاد اون شعر دهخدا . یاد ار ، ز شمع مرده یاد ار .....
هیجده تیر بود . کیه که یادش نباشه .

ومن
از شب با تو نزدیک ترم
حادثه ای که
در کلام نیلوفر و زلف باد
هزار بار با تو گفته ام .
پ.ن:شعرها از ایرج صف شکن است .