فــــــراقــــــی


بیا و مرا ببر
دیگر نه افتاب گر گرفته زبانم را روشن می کند
نه بال بال شب پره ای جانم را می شکافد
و نه شبنمی در قلبم اب می شود
این جوری نفسش رو داد بیرون و گفت : آه ......
من هم همه ی هوای اطرافمون رو فرو دادم تو ریه هام و آهش رو فرستادم تو تنم . از اون روز اهش توی سینه ام مونده . اهش داره ذره ذره کبودم می کنه .....

بیا
و دستم را بگیر
و خرده ریز این کلمات را
از پیشم جمع کن
با تو حرف می زنم و می فهمم چه غمی و چه خستگی عمیقی پشت این صدای گرفته و مردونه پنهان شده .اون وقته که دلم می خواد نزدیکت بشم . اما تو همه جوره دوری و من هم هیچ جور نمی تونم این فاصله رو کوتاه کنم . یعنی می دونی دیگه توانش نیست ،دیگه جراتش نیست ، جسارتش نیست . ترس از مسخره شدن ، ترس از اشتباه فهمیدن ، ترس از ناباوری ، ترس از این که تو هم مثل بقیه باشی ، ..... .
نمی دونم شاید اگه اروم اروم با سرانگشتام بازوتو نوازش می کردم تو جراتش رو بدست می اوردی .

باید به خواب روم
پیش از ان که پرندگان بر خیزند
و شکوفه های تگرگ زده را
در پایم ببینند .
یادته ؟ گفتی شش ماهه گریه نکردی . اون وقت من تو دلم بهت گفتم : هی تو که یه روزی بهم گفتی وقتی نباشم ، وقتی دلت برام تنگ بشه اشک مهمون چشات می شه ، پس یعنی تا حالا دلت برام تنگ نشده بوده ؟!؟!؟!

پرنده ی سرما زده
بر من فرود ای
دانه ی گندمی که در راهم گم کردی
در قلبم
خوشه کرد
پ.ن:شعرها از شمس لنگرودی ست .

آن دم که پر هراس ز چشمان دیگران
دستان مهربان پری زاده ای جوان
در را به روی یکه سواری سیاه چشم
                                          با مهر می گشود
ان دم که بهر شادی قلبی حزین و سرد
گل بوسه های داغ به لب های مرمری 
                                             را نذر می نمود 
هرگز پری قصه به فکرش نمی رسید 
کاین تک سوار قصه نسیمی گریز پاست
هرگز نمی رسید به ذهنش که بی وفاست .
 
اکنون
در سایه های جنگل تردید های او
تنها گیاه های کبود و سکوت رنگ
                                                دانه می افکنند
از بیشه زار ذهن سراسر سئوال او
تنها نسیم و باد
                            گل های قاصد غم و اندوه می برند .

اکنون سوار رفته و گرد و غبار غم
                            در قلب او به پاست
تنها نشان بودن عشق نهانیش
                             یک جای رد پاست .

امروز با خودم فکر می کردم اگه تموم ستاره ها هم از اسمون بیان پایین ، ماه هم که بیاد ، اصلا اگه خود خود خورشید هم بیاد و پشت همین پنجره ی وایسه و تموم نورشو بریزه روی سر من ، من این قده تو سایه ها و سیاهی های دور و برم غرقم که حتا یه قدم جلوی پام روشن نمی شه . حتا یه قدم . حتا یه قدم ..... 

فـــــراقــــــــی


یک لحظه شام گاه به زیبایی تو بود
جذاب بود و ارام
                ارام می گذشت
شب سر گذشت ما را
از پیش چشم می گذرانید
ما نیز می گذشتیم
صبحی که می رسید به تنهایی تو بود .     
همون شبی که انگار رو صورت ماه حریر نقره ای کشیده بودن . تو که یادت نمی اد که . اون موقع شب حتما خواب بودی . اما من که بیدار بودم یواشی کاشتمش . تا هیچ کس اونو نبینه . تا همیشه مخفی بمونه . نترس . این جا بهاری نیست که بخواد دوباره جوونه بزنه .

 دلم
      نه میل تو دارد
 نه میل هیچ غروب دیگر پاییز
که خسته
             سر بگذارد
به روی شانه ی زخم خورده ی من .
به فصل های رفته که اندیشه می کنم امروز
تمام جنگل بیم است و شاخه های شکسته
و باز دل واپسی
که در برابر من همیشه نشسته .
همون دو شنبه ای که اسمون تهران شهاب بارون بود . صبح ساعت هفت و نیم یادته ؟ یکی از پله ها تند تند اومد بالا و بعد خودشو انداخت رو یه صندلی نارنجی رنگ پلاستیکی تا نفسش جا بیاد . یکی هم بودکه نگاه می کرد ، لب خند می زد و دل می برید ...... از این به بعدش فقط یه کویر تو ذهنم می اد و رد یه پای شماره ی چهل پنج ....

گفتی از :
ان همه افتاب رنگ پریده بر بام های بلند
ان همه لحظه های کوتاه می زده
ان همه راز گشوده
ان همه سال های بی تقویم
گفتی اما
            نگفتی اخر ... اه
کی می اید عشق ، کی ؟
داستان من کوتاه 
                       اما هی .... 
همون ادمی که می اد و می ره و چشمشو می چسبونه به یه روزنه ی سرد و عبوس تا تو بیای و نگاه کنی و نقش چشمای نازت تو چشم اون بیوفته .
حالا تو هم هی ازش بی خبر
هی ازش بی خبر
هی ازش بی خبر ....

من از تمامی باران
فقط تو را کم دارم
گم می شود درون سفر های دوردست
ان جا که حسرت اواز یک پری
تنها نشانه ی هستی است
من از تمامی باران
فقط تو را می گریم
همون که الان رو دریاست .لابد تا رسیده رفته سراغ کابین خودش . لابد تا ساکشو گذاشته رفته سراغ کنج دنج خودش . لابد الان رو عرشه ایستاده و نفسشو با باد و ضربان قلبشو با دریا یکی کرده .لابد الان نسیم نشسته تو موهاش . لابد الان دستشو دراز کرده که سیب سرخشو بگیره . ..... الان رو دریاس . خیلیا الان رو دریان . اما من امروز گوشه ی ورق امتحانیم نوشتم :
گر ز دریا قطره ای هم کم شود
مرغ دریا سینه اش پرغم شود
ای دلت دریای پاک و روشنم
مرغ بوتیمار این دریا منم

دنبال چیستی در خاطرات دور
نه ماه می ماند
نه یک سطر کوچک از شعر تازه ی من
که هرم بوسه به پیشانی ات می نشاندش
هیچ چیز نمی ماند
جز باد
که پرچم های سیاه را
می تکاند از یاد .
پ.ن:به جز شعر ابتدای متن که از سپانلو ست بقیه شعر ها از مهدی فلاحتی است .