بلاگ اسکای عزیز لطف کردن و دو تا از یاداشت های منو پاک فرمودن
اما از اونجا که من قصد کردم حتما حتما بنویسم دوباره یاداشتام رو پابلیش میکنم به قول شاعر
استاده ام چو شمع مترسان ز اتشم
می دونید فقط دلم واسه اون کامنت های خشگلی که برام گذاشته بودید می سوزه........

اول همه ی قصه ها یکی بود یکی نبوده . اونی که نیست که تکلیف ادم باهاش روشنه . اما اونی که هست ، اینکه چه جوری هست ، تا کی هست ، یا چقدر هست ،اصلا ایا واقعا هست یا فقط خیال می کنه که هست ،به زور هست یا با میل خودش هست اصلا ایا این بودن معنی هست هم می ده یا اینکه بود فقط همون فعل ماضی ساده است و وقتی قراره مضارع بشه به جاش باید نیست رو اورد.
من که از اول هم شک داشتم که این جمله واسه شروع قصه ها مناسب باشه . حداقل شروع قصه ی من با این جمله نبوده. قصه ی من این جوری شروع میشه:
هیچ کس نبود و هیچ کس نیست، اما یکی بود که خیال می کرد کسی هست..............................

آن کلاغی که پرید
از فراز سر ما
و فرو رفت در اندیشه آشفته ابری ولگرد
و صدایش چون نیزه ی کوتاهی پهنای افق را پیمود
خبر ما را با خود خواهد برد به شهر

همه می دانند
همه می دانند
که من و تو از ان روزنه سرد و عبوس
باغ را دیدیم
و از ان شاخه ی بازیگر دور از دست
سیب را چیدیم
همه می ترسند
همه می ترسند ، اما من وتو
به چراغ و اب و اینه پیوستیم
و نترسیدیم


سخن از پیوند سست دو نام
و هم اغوشی در اوراق کهنه یک دفتر نیست
سخن از گیسوی خوشبخت من است
با شقایق های سوخته ی بوسه ی تو
و صمیمیت تن هامان ، در طراری
و درخشیدن عریانیمان
مثل فلس ماهی ها در اب
سخن از زندگی نقره ای اوازیست
که سحرگاهان فواره کوچک می خواند..............

سخن از پچ پچ ترسانی در ظلمت نیست
سخن از روزست و پنجره های باز
و هوای تازه
و اجاقی که در ان اشیا بیهده می سوزند
و زمینی که ز کشتی دیگر بارور است
وتولد و تکامل و غرور
سخن از دستان عاشق ماست
که پلی از پیغام و عطر و نور و نسیم
بر فراز شب ها ساخته اند

به چمنزار بیا
به چمنزار بزرگ
و صدایم کن ، از پشت نفس های گل ابریشم
همچنان که اهو جفتش را

پرده ها از بغضی پنهانی سرشارند
و کبوترهای معصوم
از بلندی های برج سفید خود
به زمین می نگرند