واسه ی یه عزیز
وهمه ی اونایی که دلشون گرفته و خنده می خوان  ....

جنتی کرد جهان را ز شکـــر خندیدن
انکه اموخت مرا همچـو شرر خندیدن
گر چه من خود ز عدم دل خوش و خندان زادم
عشق اموخت مرا شکل دگر خندیدن
به صدف مانم و خندم چو مرا در شکنند
کار خامان بود از فــتح و ظـفر خندیدن
یک شب امد به وثاق من و اموخت مرا
جان هر صبح وسحروقت سحرخندیدن*

دستت رو بده به من . دستت رو بده . می خوام انگشت اشارتو بذارم کنار انگشت خودمو و اون بازی قشنگ و شیرین بچگی رو دوباره شروع کنم ...
کلاغای سیاه غم
                               پــــر
کلاغای بدجنس غصه
                               پــــر
خستگی از دل رهگذر
                               پــــر
و وای به حالت ، جدی می گم وای به حالت اگه که بگم
گلخند رو لب
خنده حتا تو این شب
و تو انگشتتو بلند کنی و بگی پر .
یادمون باشه
خنده زدن لب نمی خواد                         دایره و دنبک نمی خواد**
یادمون باشه خنده زدن فقط دل می خواد ، دل‌ ، فقط فقط دل ...
*مولانا
**شاملو

فـــراقـــــــی


انکه صدا می زند مرا
            پشت کدام صاعقه پنهان شده ست
                                                   ابر به تن میکند چرا ؟
باد کجا می برد این دست را
برگ کجا می برد این چشم را
شرشر باران به کجا می کشد این همه رویا و
                                                            رنگ را
فکرشو بکن هی بنویسی و هی بنویسی و هر دفعه هم که براش بخونی طرف برگرده و صاف تو چشات نگاه کنه و بگه : نه مــزخرفه .و اصلا هم فکر نکنه که تو یه ماه تموم تو داستانت غرق بودی و با شخصیتاش نفس کشیدی و و کلی درگیر زندگی اونا شدی .
فکرشو بکن که هر دفعه داستان دربه درتو خوندی بهت گفته باشه : خانومه می شه شما ننویسی و فقط و فقط و فقط بخونید .
فکرشو بکن که ابروهاشو کشیده تو هم بهت زل زده و عصبانی گفته باشه :مگه دفعه ی قبل نگفتم که این جوری ننویس ، مگه نگفتم اوردن صفت در داستان ممنوع ، این دیالوگای مزخرف رو از کجا اوردی ، خیال کردی همه خرن که همه چیزو توضیح می دی ، اه اه اینا چرا اینقده ور میزنن ، این چیه نوشتی تو اخه !!!!!!
و تو چقده برات سخت باشه که هر جا رفتی و داستان خوندی بهت گفتن به به بسیار زیبا ، شما خوب می نویسید ، این داستان عالی بود ... و تو باز اینقده خر باشی که دوباره بری و صاف به همون ادم بگی فلانی می خوام داستانمو برات بخونم .
و حالا باز فکرشو بکن که امروز درست همین امروز بعد از چند بار که داستانتو براش خوندی برگرده و خیلی معمولی بهت بگه : خوب خانومه این خوب بود ... وتو ... وتو فقط فکرشو بکن که یهو چه حالی می شی........

فقط دو قطره ی باران چهار سمت خیابان را بر می افروزد
فقط دو قطره لرزان که از دو برگ ، که از دو چشم درخشان...
مگر چه گمشده در این غبار گیج و
                                         در اشیا رنگ پریده
که این دو قطره نگاه از در بام همه ی رویاها بر می شوند ؟
پی شباهت اهو و چشمهای گریزنده ی زنی می گردد ایا 
ویا به نیمه ی سیبی که پشت پنجره ای میتابد
وبه برق نیمه ی دیگر می اندیشد؟   
ـــ خوبی ؟
ـــ ای ، هنوز زندم .
ـــ خوب با این وضعی که تو داری زنده بودن هم کلی کار بزرگیه ها .

این چتر بی قرار کسی باید باشد
که سقف این همه رویا و  طاق این همه اندیشه های بارانی ست 
که پابه پای خطوط روشن و ابری 
گم می شود 
         در ایینه های متفرق
و با اشاره ی هر رنگ می رود
                                      و می اید
اونی که تو گرمای ۳۸ درجه از بیابون می کوبه میاد شهر تا با یه ادم غریبه که دلش خیلی گرفته و تو اون سر دنیامنتظرشه چار کلوم حرف بزنه ، اونه که اینقده خوبه اینقده خوبه و سنگ صبور همه هست ، خودت بگو مگه می شه رو به زوال بره ؟؟؟ مگه می شه از دل بره ؟؟؟ به همون دل قسم نمی شه حتا ... حتا اگه دچار یه سو تفاهم بزرگ بشه ...

رسم کجاست
اینکه در این چارچوب قدیمی 
منتظر صاعقه ای باشی
                       کـه سالهاست
                                ابر فرو خفته بر اشیا اتاقت را
                                                 بر هم نزده است
فاصله ای بین تو و
           شکلهای ساکن و 
               ارواح گریزنده نیست
هیچ فراقی در این اتاق
هیچ غمی اتفاق نیفتاده ست ..........
خدا بیا پایین ، بیا پایین و با ما ادما باش . خسته نمی شی از این همه بالا نشینی ؟ خسته نمی شی از این همه ادعا ؟ اصلا دلم نمی خواد جای تو باشم اصلا دلم نمی خواد خدا باشم.اما اسم بنده رو هم دوست ندارم . من انسانم . تو هم بیا پایین و با ما باش . بیا ما تو رو تو جمع خودمون راه می دیم .....

بود اگر این همه
                در سایه ی اشیا که گم می شدی
                 از بوسه های خیس گذر می کردی
گوش به اواز دو مرغ غریب که می دادی
روی هوا نقش دو سیب سپید که می پروردی
یا دو انار رسیده را که رقم می زدی
ادم اول تو بودی اگر
                       در کدام سمت سینه نهان می کردی
این همه شیطان وسوسه انگیز را ؟
پنجره که باز نباشه ، یعنی اگه نسیم نیاد تو اتاق و با زنگوله ی بالای پنجره بازی بازی نکنه و صــاف دستشو نکنه تو موهات ...
ضبط که خاموش باشه ، یعنی اگه بوچلی نذاری و هی vivo per lei رو گوش نکنی و یا هی نوار رو برنگردونی و careless whisper رو هـــــــــزار بار گوش نکنی ...
تقویم رو که بندازی دور یعنی هی برنگردی و هی تو روزای گذشته تاب نخوری و و هی هم نگی سال پیش یه همچین روزی ...
و اگه نری پیش بابات و کنارش نشینی و ویا سرتو نذاری رو لباساش همه بوی hugo رو با همه وجود  ندی تو ریه هات ...
اون وقت وضع فرق می کنه،اون وقت خوب خیلی بهتری، ارومتری ، راحت تری ...
اما اخه مگه می شه ادم پنجره رو باز نکنه ، ضبط رو روشن نکنه ، تقویم و نگاه نکنه . یا اصلا مگه می شه ادم بابا داشته باشه مثل ماه اون وقت لباساشو بو نکنه و کنارش نشینه .
خوب اما یه چیزی هست ، اینکه این جوری یهو همه چیز هوار می شه رو سرت . همه چیز ، همه چیز ....

وقتی که میل و رغبت مردن هم در تو نبود
حتما سراغ گورستانی را بگیر
و مطمئن باش
مثل انار
با خلق تنگ اگر بروی
با روی باز
          بر می گردی

پ.ن:همه شعرها از شعرهای علی باباچاهی ست.

... بعد از ظهر پنج شنبه بود ،یک نوازنده امده بود که با چند نفر دیگر رفته بودند بالا به دیدن شاملو و بعد امدند پایین . در زدند و من در را باز کردم . یک شاخه گل مریم به من دادند اما داخل نیامدند .
من این شاخه مریم را دادم به هوشنگ . گفتم بو کن ببین چقدر بوی خوبی می دهد . بو کرد .
من کنار تخت نشسته بودم و سرم را گذاشته بودم روی بالش او . برای اولین بار در نزدیک دو ماهی که بیمار بود جلویش گریه کردم . همین طور که اشک می ریختم فقط نگاهم می کرد . بعد گل را گذاشت کنار بینی من و حدود چهل دقیقه خودش بو می کرد و گل را می گذاشت کنار بینی من و باز خودش بو می کرد ... و من همین طور اشک می ریختم و با تعجب نگاهم می کرد که بعد یکی به ملاقات امد و متاسفانه من بلند شدم ...*
                                     
                                             *********************
خواجه شیراز می گوید:
ادمی در عالم خاکی نمی اید به دست
عالمی از نو بباید ساخت وز نو ادمی
ملای روم می سراید:
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو دد ملولم و انسانم ارزوست
گفتند یافت می نشود گشته ایم ما
گفت انچه یافت می نشود انم ارزوست
اما ....
اما جناب خیام می فرماید:
گاوی ست در اسمان و نامش پروین
یک گاو دگر نهفتـــــــــــه در زیر زمین
چشم خردت گشـای چون اهل یقین
زیر و زبر دو گاو مشتی خــــــــــر بین**
امروز روز بزرگ داشت حکیم عمر خیام بوده .شبح عزیز هم در این مورد مطلب زیبایی داره


*برگرفته از مصاحبه فرزانه طاهری با هفته نامه یک هفتم
اگه کسی هست که مثل من گلشیری رو خیلی دوست داره حتما پیشنهاد می کنم این هفته نامه رو بگیره . این هفته یه ویژه نامه در مورد گلشیری دارن با اثاری از ضیا موحد ، شهریار مندنی پور ، عمران صلاحی ، امیرحسین چهل تن‌ ، سمین بهبهانی ...
**قدیمی ها اعتقاد داشتن که زمین روی سر یه گاو و بین دو شاخ اون قرار گرفته . امیدوارم حالا همه متوجه منظور خیام بشن