من معمولا این کار رو نمی کنم . یعنی این جوری بگم که خیلی به ندرت پیش می اد که یه اتفاقی بیفته که باعث بشه من شعرام رو برای یه نفر دیگه بخونم و یا حتا به اون هدیه بدم . چون شعرام رو جزئی از وجودم ،احساسم،قلبم ، روحم و جزئی از زندگیم می دونم . اگر چه الان مدتهاست که شعر سرودن رو کنار گذاشتم .
این رو نوشتم چون امروز می خوام این کار رو بکنم و می خوام اخرین شعری که گفتم رو اینجا تو همین وب لاگ تقدیم به یه دوست ندیده اما عزیز و گرامی بکنم .

تقدیم به رهگذر ثانی عزیز و قلب جوان و زنده اش

نه شعر و نه ترانه و امید
وقتی تو نیستی غم من بی کرانه است
سنگین تر از هر انچه که تصویر می شود
در سینه ام غمیست که یاد تو می کند
زین غم دل از تمام جهان سیر می شود
در قاب تنگ غصه و غم پیر می شود
در دودها و سایه و تاریکی
زنجیر می شود

ایا هزار سال دگر وقتی
وقتی که من تورا
در رستخیز سبز
فریاد می کنم
وقتی در ان جهان
از رنجهای بی تو دم زدنم یاد می کنم
با من بگو هنوز تو انکار می کنی ؟
یا چون خدا به معجزه ی عشق پاک من
اقـــــــــــــرار می کنی ؟

اول اوردی بهشت
سال روز تولد محمد مختـــاری

اول میخواستم از شعرای خود مختاری بیارم ، بعد به خودم گفتم از شعرای مریم حسین زاده(همسر مختاری) که درباره مختاری گفته بنویسم ، اما راستش وقتی چشمم به این شعر نزار قبانی افتاد همه اونا از ذهنم پرید و با خودم فکر کردم این بهترینه.
این شعر تقدیم به مختاری و همه ی انان که با قلم تباهی درد را به چشم جهانیان پدیدار می کنند .

من می نویسم
تا اشیا را منفجر کنم،نوشتن انفجار است
می نویسم
تا روشنایی را بر تاریکی چیره کنم،نوشتن نور است
می نویسم
تا خوشه های گندم بخوانند
تا درختان بخوانند
می نویسم
تا گل سرخ مرا بفهمد
تا ستاره،پرنده
گربه ،ماهی و صدف
مرا بفهمد
می نویسم
تا دنیا را از دندانهای هلاکو
از حکومت نظامیان
از دیوانگی اوباشان
رهایی بخشم
می نویسم
تا واژه ها را از تفتیش
از بو کشیدن سگ ها
و تیغ سانسور بـــــرهانم........

یه روزی تو دفتر تو نوشتم ، عزیز من تا کی می خوای لا به لای اون همه سایه و سیاهی بمونی، تا کی می خوای بین ابرای تاریک و خاکستری بمونی ، بذار دستای سرد و خستتو بگیرم و از اون همه تاریکی بیارمت بیرون . بذار دختر کوچولوی قصه با شعراش و داستاناش دل بزرگ تو رو گرم کنه ، بذار با تو باشه ، بذار با تو بمونه . اخه تا کی می خوای اسیر ابرای سیاه و خاکستری بمونی ،تا کی می خوای قلب مهربونی که برات اواز می خونه رو نبینی، بذار دستاتو بگیرم ، بذار ....................................

یه روزی تو دفتر خودم نوشتم ، بیا ، بیا من اینجام . بیا دستمو بگیر . بیا من رو از بین سایه ها و سیاهی ها بیار بیرون . بیا بذار بهت تکیه کنم ، بذار بازوی امین و مهربونتو بگیرم و از لای سایه ها و سیاهی ها بیام بیرون .بیا و بذار .............................................

و امروز گوشه ی تقویمم نوشتم ، کمرم شکسته اما باید پاشم ، باید دست بگیرم به کمرم و بلندشم . باید یه جوری خودم رو از بین این همه سایه و سیاهی نجات بدم . باید بیام بیرون . تنهای تنها . باید دست بگیرم به کمرمو اروم اروم خودم رو از بین این همه تاریکی بیارم بیرون . می دونم تنهام ، می دونم سخته ، اما این رو هم می دونم که می تونم. یعنی باید بتونم . اگه بمونم اونقده لای سایه ها گم می شم که دیگه هیچ چیزو نمی بینم ، حتا خودم رو ، حتا دلم رو ، حتا احساسم رو ، ...... باید پاشم باید تنهای تنها پاشم ....................