وقتی غم تو دل ادم تلنبار می شه ، وقتی ادم در حال انفجاره ، وقتی هی بغضشو با خنده ها و حرفای الکی قورت می ده ، وقتی هی چشماش پر و خـالی می شه ، وقتی یهو بـه یه گوشه ی نامعـلوم خیره می شه و بعد که بـه خودش می اد می بینه سه چار ساعتش همین جوری رفته ، وقتی همه ی ماهیچه ها شـو منقبض می کنه بلکـه دردی که تو تنش پیچیده اروم بگیره ، اون وقته که باید یکی باشه ، که بیاد ، که دستشو بذاره رو گردنـت و لباشـم بچسبونه به پیشونی سرد و رنگ پریدت و یه مدتی تو همـون حال بمونه . بعدش یهو ناغافلی بپره و بغلـت کنه و زیر گوشت هی حرفای قشنگ قشنگ بزنه . اخ که چه خوبه ، اخ که چقدر مزه می ده.........
چیه ؟ نکنه تو هم همچین کسی رو نداری ؟ عیبی نداره ، اگه نداری یه گوشه بشـین و اروم اروم دستـتو بکن لای موهات و با تار تارشون بازی کن . بعد چشماتو ببند و به یاد خـودت بیار که هیچ کـس تو دنیا تو رو به اندازه ی خودت دوست نداره . یاد خودت بیار که اگه کسی بتونه تو این دنیا بهت کمک کنه فقط خودت هستی .فقط فقط خودت . اونوقت اگر چه هنوز حالت بده ، اگر چه هنوز در حال انفجاری ،اما یهو خیلی قوی میشی .به طرزی عجیب و باور نکردنی .
مطمئن باش این روش خیلی خوب جواب می ده .خیلی خیلی خوب .اخه من هم همیشه همین روش رو امتحان می کنم .

پنجشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۸۲

.......باران اگر بهانه ای برای گریستنت نبود
این همه از اسمان ابری سخن نمی گفتی...............
هنوز داره بارون می اد ، من امروز هم از خونه بیرون نرفتم و انگاری قراره امروز هم همه ی روزم رو با همون احساس مزخرف این روزام سپـری کنم . اینکه انگار به یه کش بستنت و از یه جای بلند اویزونت کردن ، بـعد هی میرم بالا هی می ام پایین، هی می رم بالا هی می ام پایین ، بالا پایین .
.......پس چرا نیامدی
چرا باران امد و تو نیامدی.............
هی شعر یادم می اد . شعرای بارونی ، شعرای خیس ، شعرای نمدار . اما من شعر نمی خوام
......دارد باران می اید
باران داردبه خاطر سنگ مزار من
و عریانی گریه های تو می بارد.................
امروز هم بیرون نرفتم ، اما باید می رفتم . باید می رفتم دنبال کارای پروژه ی چیتا، باید می رفتم دنبال کتابایی که لیستشون کرده بودم، باید سئوال در می اوردم می بردم موسسه، باید می رفتم بهزیستــی . باید ازخونه می رفتم بیرون ، تا بارون بخوره رو کلم ، تا بارون خیسم کنه ، تا یه ذره نرم بشم ، تا یه ذره اروم بشـم .نمی دونم اما کم کم دارم به این حرف که درد کشیدن هم لذت بخشه ایمان می ارم . یه لذت پنهانی، چیزیکه با اینکه می تونی خودت رو از دستش خلاص کنی اما نمی کنی.
......شاید تو در باور پنهان باران نشسته ای
که اینــــــگونه شسته می شوم.........

چهارشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۲

داره بارون می اد ، انگاری اسمون همه ی غصه های دنیا رو تو دلش جمع کرده و هی می باره و هی می باره و هی می باره .
هیچی یادم نیست . هیچی و هیچ کس . فقط نمی دونم چرا اما یه جوری این بارون قشنگ داره حالمو بهم می زنه .یه جوری این هوای عالی و ناب ، عصبانیم می کنه ، حرصمو در می اره ، ناراحتم می کنه ،و همش یه مونولوگ تو ذهنم چرخ می خوره و چرخ می خوره و چرخ می خوره و بعد مثل یه پتک می خوره تو سرم:
ـــ می دونی هر وقـت بارون بیاد ، یادت باشـه اون روز من خیلی خیلی دلتنگ توام ، یادت باشه اون روز چشـمام همش در انتظار دیدن توئه.............
و بعد یه گلخند خیلی مبهم و دور تو ذهنم شکل می گیره..........
نمی دونم این مونولوگ از کجا اومده، مال یه کتابه، مال یه شعره، مال یه فیلمه، مال یه نمایش نامه اس، یا واقعا یه روزی یه جایی یه نفری اینو به کسی که خیلی دوست داشته گفته .
هر چی که هست من از این حال و از این هوا متنفرم...........