من خسته بودم . شب تولدم بود . اما من خسته بودم . تازه همش سه تا ارزو کرده بودم . سه تا ارزوی کوچولو . اما هیچ کدوم هیچ کدومش براورده نشده بود . باد می اومد و من تمام مدت که دیگران می خندیدند و می بوسیدنم و هدیه می دادن فکر می کردم این باد بی پدر باید از یه جای دیگه بیاد . یه جای دور ... و باید یه چیزی باشه . یه چیزی سوای چیزایی که همیشه هست . بعد همه رفتن . بعد دیگه زنگ تلفن هم افتاد . بعد همه خوابیدن . اما هنوز باد بود . هنوز هم می اومد و می زد به پنجره و صدا می کرد . من هم خسته بودم . می خواستم هزارتا شمع روشن کنم و بشینم وسط شمعا و زار بزنم . اصلا هم دلم نمی خواست شجریان گوش کنم . بعد Bryan Adams گذاشتم . و شروع کردم به پاک نویس اون داستان لعنتی که خوابم رو دزدیده بود ...
...وبا انگشت اشاره ناخن های بی رنگش را لمس کردم و زل زدم توی چشم هایش که یک جوری بود . یک جوری وحشی و بی قرار ...
... من داشتم می بوییدمش و او هیچ بویی نمی داد . مثل هوا بدون بو بود ...
من از دست تو عصبانیم . از دست تو که اون بالا نشستی و شبا که همه می خوابن سر تو خم می کنی رو زمین و واسه بدبختایی مثل من که خواب ندارن باد می فرستی . اره ، امشب گریه ات می ندازم . امشب کاری می کنم که دیگه جرات نکنی نصفه شبی بیای رو زمین و قدرتت رو به رخ بکشی . امشب باید جواب بدی . بیا وسط این شمعا بشین و جواب بده ... اگه تو این باد رو نفرستادی پس کی فرستاده ... این باد سمج رو می گم این باد لعنتی رو ... خوب باور می کنم ... باور می کنم دیگه گریه نکن ... برگرد و برو رو همون اورنگ شاهیت بشین و حکومت کن ... یه دونه از این شمعا رو هم ببر که راهتو گم نکنی ...
Adams می خونه ... من پنجره رو باز می کنم ... دیگه صدای هیچ کس نیست . فقط یکی تو باده که با یه صدای مخملی می خونه 

دیده دریا کنم و صبر به صحرا فکنم 
و اندرین کار دل خویش به دریا فکنم
از دل تنگ گنه کار برارم اهی 
اتش اندر گنه ادم و حوا فکنم 
مایه خوش دلی ان جاست که دلدار ان جاست
می کنم جهد که خود را مگر ان جا فکنم 
خورده ام تیر فلک باده بده تا سرمست
عقده در بند کمرترکش جوزا فکنم
جرعه ی جام برین تخت روان افشانم
غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم 

لب های باد مزه ی شراب می ده .....
  

می خواهم بمیرم
نه این که قلبم از کار بایستد
و تنم سرد شود
و با خاک یکسان شوم
می خواهم بمیرم
نه اینکه هیچ صدایی به گوشم نرسد
و از دیدن ستاره گان
کــــور باشم
می خواهم به مرگی کاملا غیر عادی بمیرم
مرگی شبیه بخار شدن اب
روییدن دانه
غروب خورشید
ابری شدن اسمان
می خواهم نیست شوم
تا در دنیای دیگری ظاهری شوم
دنیایی که هنوز ان را ننامیده ام 
دنیایی که مزه ی ان را کاملا نچشیده ام
دنیایی شبیه عالم خیال
که در ان همه چیز عادی باشد
جز وحشت از نیستی 
جز درماندگی
جز تنهایی  
                  .بیژن جلالی.

سه تا ارزو هست که تو پانزده خرداد واسه خودم دارم . اولیش همون مردن دل خواهی که تو شعر بالا هست که البته ارزوی همیشه گی منه ، دومی این که تو بهم تلفن بزنی و دوباره مثل پارسال با ریکوردر برام تولدت مبارک رو از پشت تلفن بزنی ، سومی هم این که اونی که خودش می دونه همونی که واسم حرفای قشنگ قشنگ می نویسه یه هدیه بهم بده . همون هدیه ای که خودش هم می دونه چیه .
حالا چرا تو پونزدهم همچین چیزایی می خوام ؟ خوب معلومه دیگه چون تولدمه .....

فــــــــراقــــــی


ای بارون ای بارون
ماهو دادن به شب های تار ای بارون
بر کوه و دشت و هامون ببار
                                     ای بارون....
یه خیابون خلوت...
سایه افتاب درختا...
صدای یه اواز مخملی...
نم نم بارون...
سرعت...
باد...
باد...
باد...

ببار ای ابر بهار
بادلم به هوای زلف یار
داد و بی داد از این روزگار
ماهو دادن به شب های تار
                                     ای بارون....
روسری ابی اسمونی ...
بلوز سرمه ای...
یه جفت چشم زیتونی ...
یه طره ی موی پریشون...
یه نگاه به خون نشسته ی گریون ...

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار
                                    ای بارون....
ـــ کجا بودی ؟
ـــ نمی دونم .
ـــ چرا تلفنتو جواب نمی دی ؟
ـــ نمی دونم .
ـــ چرا نگام نمی کنی ؟
ـــ نمی دونم .
ـــ من ... من ...
ـــ نمی دونم .

دلا خون شو خون ببار
بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یاد عاشقای این دیار
به خاک عاشقای بی مزار
                                   ای بارون....
رنجوندن دیگران که کاری نداره . یه مدت ازشون خبر نگیر ، نسبت به احساسشون بی تفاوت باش ، به حرفاشون گوش نده ، واسه چیزایی که می گن ارزشی قائل نشو و هی هم بهشون دروغ بگو . بعضی ها رو که خیلی ساده تر هم می شه رنجوند با یه بد خلقی یه حرف کوچولو یا یه نگاه بی محبت . همینا کافیه تا یه دل بشکنه . حالا فرض کن از بد روزگار ، اون دل دل یه عزیزی باشه که تو توی دلش خونه ساخته باشی ، که تو دلش نشسته باشی ، که بقول اون شاعر موطن تو در قلبش باشه . حالا وقتی دلش بشکنه ... ای وای که بشکنه . که تو هم خونه خراب می شی ، اواره می شی .....

ببار ای ابر بهار
با دلم به هوای زلف یار
داد و بی داد از این روزگار
ماهو دادن به شب های تار
                                   ای بارون....
دور شدی ... شدی مثل یه ستاره ... نور داری ... خشگلی داری ... اما دوری ...
وقتی دستم بهت نرسه ... وقتی صدام بهت نرسه ...
اروم بگیر ... یه ذره اروم ... 
صورتت ... اون دسته موی تاب دار رقصونت ... چشمات ... چشمات ...
مقدس ...

ببار ای بارون ببار
با دلم گریه کن خون ببار
در شبای تیره چون زلف یار
بهر لیلی چو مجنون ببار 
                                 ای بارون....
پ.ن: شعرها ، از کاست شب و سکوت و کویر شجریان است .